علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

من تاب تاب... من لالا...

تابستون همیشه مامانم برام آهنگ خواب "علی کوچولو" و " مهتاب اومده بالا" پخش می کرد و منو تاب تاب میکرد تا خوابم می برد آخه اون موقع من روی پا نمی خوابیدم... عجب اشتباهی کردم که حالا روی پا میخوابم چون مدت هاست دیگه از تاب تاب خبری نیست... تا اینکه تصمیم گرفتم که نق بزنم تا یه کسی به داد من برسه و منو تاب تاب کنه.. مامان ببین چه راحت خوابیدم!!!!! آخه چه طور دلت میاد من تاب تاب نکنم... ...
9 آذر 1391

هر کسی مراقب سلامتیش نباشه و مریض بشه باید دارو بخوره!!!

مثلا خرسی مریض شده.... دارم بهش دارو میدم که حالش زود خوب شه!!   خرسی داروی خوشمزه بخور خدا رو شکر کن چون اگه مامانم میخواست بهت دارو بده یه قطره های آهن بهت میداد که فورا بالا بیاری!!! البته من در این یک مورد پسر خوبی هستم و به خوردن قطره آهن علاقه دارم...   ...
9 آذر 1391

میشه دست از سر من بردارید تا یه کم در آرامش فکر کنم...

من رو تاب نشستم دارم انگشتام و میخورم و عمیقا فکر میکنم که مامانم با دوربین از راه می رسه و اینجوری تفکراتم و به هم می زنه... آخه من که به شما کاری ندارم؟؟؟؟دارم نقشه میکشم که وقتی از تاب اومدم پایین اول سراغ چی برم و حسابش و برسم... ...
9 آذر 1391

آقای دکتر گفته باید از دندونای شیری مراقبت کنیم..

وقتی نه ماهم بود و تازه اولین دندونای فک پایینم در اومد مامانم برام یه مسواک انگشتی خرید و دندونام و مسواک می زد ولی الان دیگه دوست ندارم با اون مسواک بزنم. دوست دارم مسواکم مثل مسواک مامان و بابام بزرگ باشه...چند بار که موقع مسواک زدن به پرو پاشون پیچیدم خودشون حساب کار دستشون اومد و واسم یه مسواک بزرگ خریدند.ببینید چه حرفه ای مسواک میزنم.. ...
6 آذر 1391

دارم با مادر جونم الو می کنم...

همیشه دلم میخواد مثل بابام راه برم و با تلفن صحبت کنم. آخه من یه مرد بزرگم دیگه.. الان دارم یه چیز خنده دار واسه مادر جونم تعریف می کنم.. می دونم خیلی دلت می خواد بدونی چه چیز خنده داری بوده!!!! صحبتم خیلی طول کشید خسته شدم نشستم دیگه. .. مامانم هیچوقت گوشیشو نمیده به من تا باهاش صحبت کنم. بعضی وقتا گوشی بابام و برمیدارم و تا وقتی صفحه اش روشنه باهاش صحبت میکنم و وقتی صفحه اش خاموش شه پرتش میکنم یه گوشه ای و عن قریبه که فاتحشو بخونم... بابام سیمکارت یه گوشی رو در آورده تا وقتی باهاش صحبت میکنم ضرر نداشته باشه ولی فقط یه ساعت باهاش بازی کردم... اینم یه گوشی تلفن سالم بوده که من به این روز در اوردمش...
6 آذر 1391

بازی با قابلمه منو ببینید..

این قابلمه یادگاری دوران زندگی دانشجویی مامانمه و بعد از این که چند نسل دست به دست شده اینک من دارم ازش استفادۀ متفاوتی می کنم نمی دونید گذاشتن و برداشتن در قابلمه چه حالی میده... یکی از بهترین بازی های من چرخوندن قابلمه تو سینی یا روی سرامیکه. ...
4 آذر 1391